وقتی که میخواستم ببینم بردیا هنوز خونست یا رفته فهمیدم در ورودی خونم رو روم قفل کرده. حرصم گرفت و چند تا لگد جانانه به در زدم. به چه حقی در رو روم قفل کرده بود؟ وقتی بیاد خونه دونه دونه اون موهاش و میکنم. غرغر کنان رفتم تو اتاق و لب تابم رو روشن کردم و یکی از آهنگای گوگوش رو گذاشتم...مثل همیشه که آهنگاش رو گوش میکردم. بهم انگیزه ی زندگی میداد. خودم هم بلند بلند میخوندم:تو اون کوه بلندی که سرتا پا غرورهکشیده سر به خورشید، غریب و بی عبورهتو تنها تکیه گاهی برای خستگی هامتو می دونی چی می گمتو گوش می دی به حرفامچقدر این صفاتی که توی آهنگ بود شبیه صفات بردیا بودن. من جدیدا همه چیز رو به اون ربط میدادم یا واقعا همینطور بود؟به چشم منبه چشم من تو اون کوهیپر غروری، بی نیازی، با شکوهیطعم بارون، بوی دریا، رنگ کوهیتو همون اوج غریب قله هاییتو دلت فریاده اما بی صداییتو مثل قله های مه گرفتهمنم اون ابر دلتنگ زمستوندلم می خواد بذارم سر رو شونتببارم نم نم دلگیر بارونیاد اون شبی افتادم که سرم رو گذاشتم روی شونه هاش و نم نم بارونِ چشمام رو باریدم. این فکرای مزخرف رو از سرم کیش کیش کردم بیرون. بردیا من و زندونی کرده بود تو خونه و با خیال راحت رفته بود اونوقت من به این خضعبلات فکر میکردم؟تو اون کوه بلندی که سر تا پا غرورهکشیده سر به خورشید غریب و بی عبوره...با حس اینکه صدایی شنیدم آهنگ رو بستم و گوش سپردم. انگار واقعا صدای پا میومد. ترس به دلم اومد. اگه بردیا بود حتما وقتی میدید نیستم صدام میکرد. کم کم هرچقدر صدای پا بلند تر میشد منم قلبم تند تر میزد. دیگه مطمئن شده بودم بردیا نیست و شاید یکی از همونا بود...اومده بودن دنبالم؟ نفسم بند اومد و گریم گرفت. ای کاش دیروز بیرون نمی رفتم، حق با بردیا بود که حماقت کردم. احتمالا دیروز دیده بودنم که اومدم اینجا و منتظر یه فرصت مناسب بودن. در اتاق هم که از شانسم کنفیکون شده بود و نمیشد قفلش کرد. دنبال یه چیزی برای محافظت از خودم میگشتم.تنها چیزی که پیدا کردم لب تابم بود اونرو به صورت عمودی توی دستام قرار دادم و دوییدم پشت دیوار، کنار در کاور گرفتم. صدای گام ها هرچقدر نزدیکتر میشد دست منم بیشتر میلرزید. در اتاق که باز شد با تمام توانم لب تاب رو عقب بردم و کوبیدم تو صورتش. آی بلندی کشید و روی زمین افتاد. رفتم بالای سرش. تا حالا ندیده بودمش. لب تاب رو بردم بالا تا یبار دیگه بزنمش، اون که همونطوری روی زمین افتاده بود و دستش رو روی صورتش گذاشته بود و آه و ناله میکرد با دیدن این حرکتِ من دستش رو بالا آورد و لب تاب رو دو سوته از دستم بیرون کشید. منم که مقاومت میکردم و نمیخواستم بذارم تنها وسیله ای که داشتم رو ازم بگیره کشیده شدم سمتش و افتادم روی سینش. لب تاب از دست دوتامون در اومد و کمی اونور تر پرت شد روی زمین. توی حال افتاده بودیم روی هم. این چه شانسی بود که من داشتم؟نگاه کردم توی صورتش پسر جوونی بود. یه قل خورد و من رو که روش بودم زیرش حبس کرد. هرچقدر تقلا کردم نتونستم خودم رو از زیر دست و پای سنگینش بکشم بیرون. فوتی تو صورتم کرد و آنی از روی زمین بلند شد، بازوهای من رو هم توی دستاش گرفت و بلندم کرد و روبه روش وایسوند. اومدم بزنمش که مچ دستام و با یه دستش گرفت. دیگه کار خودم رو تموم شده دونستم و مقاومت رو کنار گذاشتم.با خنده و لحن شیطونی گفت:-آ آ. زرنگ بازی نداریم.بعد نگاه شیطنت باری به سر تاپام که تاپ و شلوارک تنم بود انداخت:-به ظاهرت که نمیاد دزد باشی. دزدا انقدر خوردنی نمیشن.بعد من و کشید جلوتر:-پس توی خونه ی داداش من چیکار میکنی؟چشمام چهار تا شد و فکم چسبید به زمین. پس نیومده بود من و بدزده و با خودش ببره؟با لحن شل و ولی گفتم:-تو...تو...کی هستی؟دستام و ول کرد و یه قدم رفت عقب...یقه ی کت بلندش رو با دستش گرفت و از دو طرف با پرستیژ کشید و گفت:
-چطوره اول تو خودت رو معرفی کنی خانوم دزده؟!
یه طرف صورتش سرخ شده بود اما انگار نه انگار اونقدر محکم زدمش. همینه دیگه دخترا دو سوته سرشون رو به باد میدن! باید یچیز گنده تر برمیداشتم لب تاب چی بود آخه؟ دستم رو زیر سینم جمع کردم و با لحن تخسی گفتم:-من دزد نیستم.کجکی خندید:-پس تو خونه ی داداش من چیکار میکنی؟منظورش ار داداش بردیا بود؟ نه بابا هیچ شباهتی به بردیا نداشت.-برادر بردیایی؟-اِ!؟ ماجرا داره جالب میشه. پس بردیا رو هم میشناسی. اسم برادر من تا جایی که میدونم فریبرزه نه بردیا.دیگه مطمئن شدم منظورش شوهر بنفشست. اومدم دهنم رو باز کنم و یچیزی بارش کنم که صدای کلید انداختن به در اومد نگاه که کردم دیدم بردیا با سر پایین اومد تو. بفرما! اینم شد قوز بالا قوز. وقتی سرش رو بلند کرد و ما دوتا رو دید شگفت زده شد و دهنش باز موند:-شما ها کی هستید؟بعد روی من زوم کرد و بیشتر تعجب کرد.-پونیکا تویی؟معلوم بود من رو اولش نشناخته. تازه یاد رنگ موهام و آرایش غلیظم افتادم. پسره که پشتش به بردیا بود روش رو برگردوند:-به به پسر عمه ی گرامی...دوست دختر جدید مبارک.و به من اشاره کرد. اخم غلیظی صورت بردیا رو پوشوند:-اینجا چیکار میکنی فریمان؟با همون اخمش به سرتا پای من نگاه کرد و وقتی دید با لباس نامناسب و همونطور بیخیال وایسادم اونجا، تشر زد:-پونیکا برو تو اتاقت ببینم. زود باش!از اینکه بهم امر کرد خوشم نیومد. از صبح هم که در رو روم قفل کرده بود عصبانی بودم. خواستم باهاش مخالفت کنم اما با نگاه رعد آسایی که بهم کرد ترسیدم بیشتر از اون وایسم و چشم سفیدی کنم. نمیخواستم دوباره مثل دیشب دریای چشماش طوفانی شه. چشمغره ی نافرمی به پسره رفتم و با قدمای بلندی خودم رو به اتاق رسوندم و در رو پشتم محکم بستم. اما برخلاف رفتارم در که بسته شد سریع برگشتم و گوشم رو چسپوندم به در.بردیا حرف میزد:بردیا: اینجا چیکار داشتی فریمان؟ اصلا کلید از کجا آوردی؟این حرف رو که شنیدم بیشتر از همیشه به حماقت خودم پی بردم. چطوری فکر کرده بودم یکی از اونا دوباره اومده دنبالم؟ اونا که کلید نداشتن. بلاخره باید درو میشکوندن تا بیان تو دیگه. اونوقت یه صدایی چیزی میداد. من کی عاقل میشدم؟ حواسم رفت پی جواب پسره:فریمان: فریبرز سفارش کرده بود یه سری مدارکش رو براش پست کنم. کلید رو هم خودش گفت یدونه از قدیم زیر گلدون میذاشتن جا مونده اون رو برداشتم.بعد مکثی کرد و ادامه داد:فریمان: حالا تو بگو ببینم...این عروسکه کی بود؟از لفظ عروسک خوشم اومد و با اشتیاق بیشتری گوش سپردم.فریمان: چرا اگه میخوای دختر بیاری خونه میاریش تو خونه ی خواهرت؟ مگه خودت خونه نداری؟بردیا کوتاه جواب داد:بردیا: داستانش مفصله و اونی که تو فکر میکنی نیست.ایشی کردم زیر لبی گفتم:-از خداتم باشه من دوست دخترت باشم.بردیا: مگه نگفتی اومدی مدارک برداری؟ زل نزن به در اتاق خواب. مدارکی که میخوای تو کدوم اتاقه؟فریمان: نترس بابا تو اتاق خواب نیست.بعد صدای گام هایی نزدیک شد و رفت تو اتاق بغلی. چند دقیقه بعد صدای قدم ها دوباره از اتاق بغلی شروع شد و تا دم در خونه ادامه پیدا کرد، با صدای بردیا متوقف شد:بردیا: کجا؟ کلید خونرو بده به من.فریمان: اِاِاِ !؟ زرنگی؟ تا وقتی توضیح ندی این دختره کیه و اینجا چیکار میکنه این کلیدا پیش من میمونه.قبل از اینکه در بسته شه گفت:فریمان: اومدیم و دلم یهو بستنی قیفی هوس کرد.بعد هم قش قش خندید و در رو پشتش بست. منظورش از بستنی قیفی من بودم؟ نمیدونم بردیا هم مثل من دلش میخواست فکش و آسفالت کنه یا نه! ای کاش با اون لب تاب انقدر میزدم تا اون چشمای شیطونش در بیاد. گوشم روی در بود و فحش میدادم که در با شتاب باز شد و توی صورتم خورد:-آی...چند قدمی رفتم عقب و سمت راست صورتم رو گرفتم توی دستم. -تو پشت در چیکار میکردی آخه؟بعد با یه قدم بلند خودش رو به من که هنوز گوشم و گرفته بودم نزدیک کرد:
-خیلی درد گرفت؟
دستش رو روی انگشتام گذاشت و اونارو به نرمی از روی گوشم برداشت...توی چشماش نگاه کردم. مثل دیشب نگاهش داشت صورتم رو با ولع میکاوید اما من دیگه گول نمیخوردم. دیشبم فکر کردم میبوستم اما من و لب تشنه ول کرد و رفت.اخم کردم و پسش زدم:-نه پس درد نگرفت. برو بیرون...تعجب کرد:-چی شده مگه؟من که دیگه دختر نوجوون نبودم هی سرخ و سفید شم و حرفام و آبکشیده بزنم:-خودتون وایسید اینجا من و دید بزنید ایراد نداره نه؟ شما تافته ی جدا بافته اید؟رفت عقب تر و پوزخند زد:-آخه نه که تو هم خیلی حساسی یوقت نامحرم دیدت نزنه!یادم رفت چقدر گوشم درد میکرد و صدام و انداختم سرم:-نخیر من برام مهم نیست. فقط موندم تو چرا واست مهمه؟ دیگه شورش رو در آوردی. چرا درو روم قفل کردی؟ میخوای زندونیم کنی؟اونم عربده کشید:-با اون حماقتی که دیروز کردی میخواستی همینطوری با خیال راحت تنهات بذارم؟انگار که روی آتیش خشمم آب بریزن شروع کردم به جلز و ولز کردن:-اصلا برو هر کار دلت میخواد بکن. میخوای در رو روم قفل کنی؟ خیلی خوب قفلش کن فقط برو بیرون. برو بیرون...بغض کرده بودم. بردیا داد زد:-بغض نکن لعنتی! انقدر هرچی میشه بغض نکن...انقدر ضعیف نباش.-آره اصلا من ضعیفم...ولم کن. خستگی هام و بیشتر نکن...ولم کن...این و گفتم و روی زانو هام نشتسم به گریه کردن. صورتم رو توی دستم گرفته بودم.صدای کلافش بلند شد:-میشه یه بارم شده هرچی میگم گریه نکنی؟ عین بچه ها میمونی!فقط هق هق کردم.-پونیکا؟صداش خیلی درمونده بود. لگد محکمی به گوشه ی تخت زد و گفت:-چرا میخوای اینطوری دیوونم کنی؟من دیوونش میکردم؟ من که کاری با اون نداشتم. اون همیشه باهام بدرفتاری میکرد. نمیدید اینروزا چقدر دلنازک شدم؟ نمیدید اینروزا انقدر دلگیرم؟ میدید و باز هم اذیتم میکرد. صدای بسته شدن در که اومد صدای گریه هام به آسمون رسید.***بهار داشت میخندید و من فکر کردم کجای حرفام خنده داشت!بلاخره گفت:-با لب تابت زدی تو صورت فریمان؟بعد دوباره خندید. کلافه شدم...-کجاش خنده داره؟ اگه زودتر میفهمیدم انقدر وقیحه بیشتر میزدمش. پسره ی بیشعور...وقتی دید زیر لبی غرغر میکنم ساکت شد و صاف نشست:-آخه وقتی پسر دایی گرام رو فرض میکنم که اونطوری کوبیدیش خندم میگیره.ایندفعه سعی کرد نخنده و چشماش نخودی شد. با یه دو دوتا چهار تای ساده میشد فهمید پسردایی بهار فریبرز با بنفشه عروسی کرده و برادرش هم فریمان میشد. بهار وقتی ظاهر جدیدم رو دید کلی تعریف کرد و گفت خوشگل شدم. هرچی اصرار کرد بریم پیش بردیا بهونه آوردم و نرفتم اونم یه سر اومد تو تا کارتای عروسی رو بهم بده.بهار به کارتای خوشگل و فانتزی اشاره کرد:-لباس داری؟ من چون فکر کردم بهت نزدیک نیست یکم کارتارو دیر آوردم.-آره لباس دارم. کی هست؟-همین پنج شنبه شب.حساب کردم. میشد سه روز دیگه.با نگرانی بحث رو عوض کردم:-حالا این پسره کلید خونه رو داره چیکار کنم؟بهار لبش رو گزید:-اصلا اونطوری پسر نیست پونیکا.توی دلم گفتم آره ارواح شکمش. من بودم اونطوری با چشمام دختره غریبرو خوردم؟بهار یکم دیگه نشست و بعدش پاشد رفت پیش داداش تحفش. منم خودم و با تلویزیون مشغول کردم. تازه شامم رو خورده بودم که زنگ زدن، بردیا بود. چپ چپ نگاهش کردم و بدون حرفی خواستم درو روش ببندم... پاش و لای در گذاشت و با یکم فشار دادن من و عقب روند و اومد تو:
-همین الان بهار و رسوندم خونه گفتم بیام حرف بزنیم. البته بدون اینکه بزنی زیر گریه.
بیخیال بیرون انداختنش شدم و رفتم تو حال روی مبل ولو شدم...روش کم نشد و اومد کنارم نشست. کانالارو بالا پایین میکردم و سعی داشتم بهش توجهی نکنم. کنترل و از دستم کشید بیرون و تلویزیون رو خاموش کرد بعد انداختش روی عسلی:-سعی نکن زیر پوستم بری...هرچقدر بیشتر لج کنی منم راحت تر حرصت و درمیارم تو هم که فقط بلدی گریه کنی.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:-اصلا من نمیفهمم چرا همش دلت میخواد دعوا کنی! دیشب کارت احمقانه بود و باید انتظارش رو میداشتی که بخوام درو قفل کنم. اگه یوقت باز به سرت بزنه بری بیرون چی؟شونه هام رو انداختم بالا:-من که گفتم واجب بود وگرنه خودم بیشتر از تو میترسم...دیگه نمیرم بیرون.-چطوره مثل دو تا همسایه ی خوب با هم دوست باشیم؟ ما که دیگه بچه نیستیم پونیکا همش کل کل و دعوا راه بندازیم.فکر بکری به سرم زد...بهترین فرصت واسه فوضولی بود. شخصیت و زندگی بردیا برام واقعا گنگ بود و الان یه فرصت گیرم اومده بود.چشمام و باریک کردم و نگاهش کردم:-دوست باشیم؟ تو یه عالمه چیز در مورد من میدونی اما من هیچی از تو نمیدونم. من نمیتونم حسابی جز یه غریبه روت باز کنم.توی دلم گفتم جون عمت! روش حساب دیگه ای باز نکردی؟! قیافه ی متفکری به خودش گرفت و چند لحظه بعد گفت:-حق باتوئه. نظرت راجع به یهچیز خیلی خصوصی چیه؟سعی کردم ذوق زدگیم توی صورتم معلوم نشه. یچیز خیلی خصوصی؟ چیزی نگفتم و نشون دادم که منتظرم. با یه حرکت سریع تیشرت یشمی رنگش رو از تنش در آورد و من دلم هری ریخت پایین. نه که حالا انقدر خصوصی. سعی کردم عادی رفتار کنم و زل نزنم به هیکل عضله ایش. میخواست چیکار کنه؟ نکنه...؟!؟!موهام رو زدم پشت گوشم و توی دلم گفتم:-آروم باش...چرا انقدر خودت و میزنی به در و دیوارسینم؟ میخوای صدات به گوشش برسه و بفهمه بی قرارم؟بردیا نگاه گذرایی به من انداخت و پشتش رو بهم کرد. تا اومدم فکر کنم چرا اینطوری کرد از دیدن پشتش دهنم باز موند و گیج و منگ نگاه کردم به خطای سیاه و پر پیچ و خم. همونطور که پشتش به من بود گفت:-این خالکوبی یکی از خصوصی ترین قسمتای زندگیمه که به هیچکس جز خانوادم نشونش ندادم. حتی بهارم ندیدتش و فقط میدونه که خالکوی رو پشتم دارم.اصلا نمیتونستم حرف بزنم. خالکوبیش از قسمت بالاییِ بازوش شروع شده بود و تا کمی پایین تر از گردنش ادامه داشت. خطای دایره وار و مشکی. دستم رو با شک و دو دلی جلو بردم و روی پشتش کشیدم:-اصلا باورم نمیشه...به قیافت نمیاد از این کارا بکنی.سرش رو مایل به سمتم برگردوند:-بهم نمیاد چون از این کارا نمیکنم.انگشتم تا روی گردنش بالا رفت و همونجا ثابت موند:-پس این چیه پشتت؟-تاوان یه اشتباه.- یه اشتباه؟شروع کرد به تعریف کردن سرگذشت خالکوبیش:-بیست و یک سالم بود که توی یکی از مهمونیای بچه ها مست کردم و با خودم یه دختر آوردم خونه. دختره زیر شکمش و روی رون پاش یه خالکوبی داشت. عکس یه پروانه بود فکر میکنم...بعد که دید دارم به خالکوبیش نگاه میکنم ازم پرسید خوشت میاد؟ منم که تا حد مرگ مست بودم و نفهمیدم چه اشتباهی میکنم گفتم خوشم میاد. دوتایی لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم یه جایی که میشناخت این و روی پشتم خالکوبی کرد. از اون به بعد دیگه لب به مشروب نزدم.نمیدونم چرا خندم گرفت. اصلا بهش نمیومد از اینجور کارا بکنه. دختر، خالکوبی، مهمونی و مشروب و اینا...واقعا بهش نمیومد. وقتی دید دارم بهش میخندم خودشم خندید و لباسش رو پوشید.-اینم یه چیز خصوصی.بین خنده پرسیدم:-درد داشت؟-من اصلا نفهمیدم کی شروع کرد و کی تموم کرد. دختررم دیگه بعدش ندیدم ولی اگه میدیدمش خوب میدونستم چجوری باید حسابش رو برسم تا دیگه واسه تفریحش یه آدم مست و گول نزنه. از یه طرف میترسیدم ایدز گرفته باشم و از یه طرف دیگه هم میترسیدم به مامانمینا بگم.-خوب پس بلاخره چی شد فهمیدن؟-مامانم توی رخت خواب دیده بود این و پشتم. خیلی شانس آوردم اتفاق بدی برام نیفتاد اما این همیشه برام یادگاری موند. چهار زانو نشستم روی مبل و با هیجان گفتم:-ولی خداییش کارش خوب بوده.لبخند زد:-خوشت اومد؟-از خالکوبیت؟ حالا نکنه تو هم میخوای گولم بزنی ببریم از اینا روی پشتم بکشن!؟-فقط همینم مونده...خوب اینم از یه چیز خصوصی به عنوان دو تا دوست. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:-حالا تو یچیز خصوصی بگو.بالشتک مبل رو توی بغلم زدم و خودم رو انداختم روش...توی چشمای بردیا زل زدم:-من مثل تو چیزی که انقدر خصوصی باشه ندارم.آره تو که اصلا چیزای خیلی خصوصی نداری! واقعا اگه الان جریان سامان و میفهمید چی میشد؟ احتمالا خودش تنهایی سنگسارم میکرد.فکرای نا امید کنندرو از ذهنم دور کردم و ادامه دادم:-اما یه سوال بود که همیشه میخواستم فقط از مامان و بابام بپرسم.وقتی دیدم با دقت گوش میکنه گفتم:-همیشه دلم میخواست ازشون بپرسم چرا یادم ندادن وقتی شبا میترسم و خوابم نمیبره باید گوسفندارو بشمرم.چشماش گرد شدن:-این دیگه چجور سوالیه؟-خوب آخه من بچه که بودم خیلی توی تنهاییِ شبهام میترسیدم.بردیا نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه آه بود. با چهره ی فیلسوفانه ای جواب داد:-خوب شاید هیچوقت به خودشونم یاد ندادن.و من فکر کردم که چقدر حرفش منطقی بود. منم شاید هیچوقت به بچه ی زاده نشدم خیلی چیزارو یاد نمیدادم. بردیا وقتی دید اونطوری توی خودم رفتم خواست شلوغش کنه و موهام و بهم ریخت:-چرا رنگ موهات و عوض کردی؟ قبلی که خیلی خوب بود.-نمیدونم...دلم نمیخواست پونیکای گذشته رو ببینم.-حالا چرا طلایی؟ اینهمه رنگ.پرسیدم:-بده؟-بد که نیست...یکم تو چشه.شیطون خندیدم:-چه بهتر.با لحنی که مثلا عصبانی بود گفت:-میبرم میدم از این خالکوبیا برات بکنن تا دیگه تا آخر عمرت واسه من چشم سفیدی نکنیا!زدم تو بازوش:-لوس نشو!اصلا از اینکه فهمیدم توی جوونیش شیطونی میکرده ناراحت نشدم. اینطوری اون و نزدیکتر به خودم حس میکردم تا آدمی که بخواد بی گناهِ بی گناه باشه.اونشب شب خیلی خوبی بود و من بیشتر بردیا رو شناختم...البته هرچی بیشتر میشناختمش به این نتیجه میرسیدم که دل کندن از محبتا و خوبیاش برام سخت تر میشه. و چقدر سخت بود باورِ این حقیقت!-طبقه ی شانزدهم.از آسانسور بیرون اومدم. منشی جدید کیان که تا به حال ندیده بودمش پشت میز نشسته بود. رفتم جلو و صبر کردم تا تلفن رو قطع کنه. اگه پونیکای قدیم بودم بخاطر سوء استفاده از تلفن شرکت و اینکه با کسی که پشت خط بود اینطوری دل و قلوه رد و بدل میکرد اخراجش میکردم. هرچند که همین الانم خیلی دلم میخواست یچیزی بارش کنم. وقتی دیدم انگار نه انگار که من اونجا زیر پام علف سبز شده داره با سرخوشی حرفش رو میزنه بی توجه رفتم سمت دفتر کیان. صدای جیغ منشی بلند شد. -کجا خانوم؟ خانوم با شمائم!به محض اینکه در دفتر رو باز کردم منشی رسید پشت سرم. کیان نگاهش رو از صفحه ی مانیتور برداشت و در پی علت سرو صداها نگاهش روی من ثابت موند. انگار جن دیده سریع از روی صندلیش بلند شد و اومد جلوتر:-پونیکا؟صداش آروم و متعجب بود. صدای جیغ منشی از پشت سرم گوشم رو آزرد:-قربان این خانوم خودشون سرشون رو انداختن پایین بدون اجازه اومدن تو.کیان هنوز با بهت و حیرت به من نگاه میکرد:-شما میتونید برید خانوم سازنده.منشی ایشی کرد و در رو پشتش بست. لبخندی زدم و گفتم:-کیان خان هنوز سلام دادن یاد نگرفتی؟تکونی خورد و به خودش اومد. میز رو درو زد، داشت میومد طرفم:-پونیکا خودتی؟ شنیدم پیدا شدی...اینهمه مدت و کجا بودی دختر؟نمیدونم فکر کردم میخواست من و بغل کنه یا واقعا میخواست اینکارو بکنه. به هر حال با نگاه معنی داری که بهش کردم یه قدم مونده بهم متوقف شد:-کجا بودی اینهمه وقت؟ چقدر عوض شدی!سرم رو تکون دادم:-نگران نباش جام خوب بود...هنوز نمیدونی واقعا چقدر عوض شدم.انگار که یاد چیزی افتاده باشه بی معطلی گفت:-پونیکا بچت...یعنی بچمون... سعی کردم بغضم رو مهار کنم و میون کلامش رفتم:-دیگه بچه ای در کار نیست و البته چیز دیگه ای که رابط بین من و تو باشه. بیا جدا شیم.خواست چیزی بگه که دستم رو بالا آوردم و مانعش شدم:-بذار حرفام تموم شه...چند لحظه مکث کردم و توی چشماش خیره شدم...جوری نگاهش کردم که میخواستم تحت تاثیرش قرار بدم:-متاسفم...بخاطره تمام این سالهایی که خواسته یا ناخواسته حروم شد. متاسفم که تو رو مقصر میدونستم...برای همه چیز. من فقط نمیتونم ادامه بدم. مهریه مو هم میبخشم به پای این چند سالی که با هم زیر یه سقف زندگی کردیم.ساکت بود و چیزی نمیگفت...ترسیدم! نکنه نمیخواد طلاقم بده...اگه نخواد چی؟ نذاشت زیاد با خودم درگیر شم و گفت:-من حرفی ندارم. با این اتفاقات اخیر دیگه وضعیت کارخونه و شرکت به اندازه ی کافی به هم ریخته هست و طلاق ما چیزی رو خراب نمیکنه. راستی حرف کارخونه شد...ریاستش و نمیخوای به عهده بگیری؟ به هر حال بعد پدرت تو باید تصمیم بگیری. سرم رو به معنی رد حرفش تکون دادم:-نمیخوامش...ریاستش مال خودت یا بسپرش به پدرت. پس موافق طلاقی؟ بیا برای یه بارم شده مثل آدمای عاقل و بالغ رفتار کنیم و تصمیم درست بگیریم.تایید کرد:-راستش منم از بازی کردن باهات خسته شدم. توافقی جدا میشیم.-خیلی خوب پس...میخواستم خداحافظی کنم که وسط حرفم پرید:-پونیکا به مادرت سر نزدی؟ این روزا حالش خوش نیست.در رو باز کردم:-نمیخوام هیچی از گذشته وارد زندگی حالام بشه. از این به بعد منم و خودم.-اما مادرت بهت نیاز داره...لبخند تلخی زدم و نگاهش کردم:-منم خیلی وقتا بهش نیاز داشتم و اون ازم دریغ کرد...من آدمی نیستم که بگذارم و بگذرم. خداحافظ کیان... به زودی میبینمت.با سر خداحافظی کرد. -راستی ستاره خیلی بهتر از این دختره بود...برش گردون.لبخندی دوستانه ای زدم و از اتاقش بیرون اومدم. به محض خارج شدن از شرکت نگاهم افتاد به ماشین بزرگ و سیاه بردیا، لبخندی به شیرینیِ عسل روی لبم نشست. حس خوبی داشتم...میدونستم که اگر هم از کیان طلاق بگیرم بازم یه زن مطلقه به حساب میام. اما اگر عاشق یه زن شوهر دار شدن فرض محال به حساب میومد اینطوری دیگه فکر کردن به اون فرض محال نمیتونست راه نفسم رو بند بیاره. اینطوری میتونستم امید داشته باشم...خوب میدونستم این عشقِ نفرینی من و از پا در میاره. اما وقتی جای پای عشق سراسر وجودم رو گرفته بودم نمیتونستم به نفرینی بودنش فکر کنم. عشق چه نفرینی و چه آسمونی بازم عشق بود و چشم آدم رو کور میکرد. با همون لبخند کنارش نشستم:-خیلی منتظر شدی؟سرش رو انداخت بالا:-نه. گفتم که امروز و سرکار نمیرم.بعد روش و رو به طرف من برگردوند...از ظاهرش میشد فهمید خیلی توی فکره.دستی به صورتش کشید و با لحن پر غمی پرسید:-همه ی اینا به خاطر منه...مگه نه؟دلم به شور افتاد:-منظورت از اینا چیه؟-همین که میخوای از شوهرت طلاق بگیری. بخاطر منه نه؟دلم هری ریخت...فهمیده بود؟ خودم دیشب که کلی با هم حرف زدیم گفتم فردا میخوام جایی برم و باید من و ببره. بعد هم گفتم میخوام از شوهرم جدا شم. یعنی انقدر تابلو بازی در آورده بودم؟ خوشم نیومد که فهمیده بود.خواستم از خودم دفاع کنم و چیزی بگم که دوباره گفت:-ببین پونیکا من از دیشب سکوت کردم اما حس خیلی بدی دارم. من بودم که توی خطر انداختمت و بچت رو از دست دادی. اونطوری با یه بچه از هم جدا نمیشدید...من باعثش شدم. میدونم نباید توی کارات دخالت کنم ولی این حس وحشتناکی که دارم داره دیوونم میکنه.کوبش قلبم که به اوج خودش رسیده بود آروم شد...نفسم رو باخیال راحت فوت کردم بیرون و به روش لبخند زدم:-دیوونه شدی؟ این حرفا چیه که میزنی؟ من اون موقع هم که حامله بودم میخواستم ازش جدا شم...حتی به قول تو با وجود یه بچه. الان که دیگه اون بچه هم نیست چرا دست رو دست بذارم؟ماشین رو روشن کرد و پاش و روی گاز گذاشت...نگاهش به رو به رو بود و ندید که با چه شیفتگی ای برای وسعت قلبش بهش خیره شدم. خدایا من لیاقتش رو نداشتم...اون خیلی بیشتر از حد تصورم خوب بود. خدایا میدونم که باید این احساسی رو که تازه توی قلبم جوونه زده سریع خشک کنم. کمکم کن...!من هم مثل اون حواسم رو دادم به رو به رو.-واقعا نیازی نیست یکم بیشتر بهش فکر کنی؟ آخه نمیشه به این آسونی یه زندگی رو نابود کرد.کلافه شدم و به تندی گفتم:-زندگی ما خودش با نابودی شروع شد...با نابود کردن من و کیان...میشه لطفا از سرزنش کردن خودت دست برداری؟ اصلا چرا دلت میخواد خودت رو مقصر همه چیز بدونی؟بعد که حس کردم تند رفتم گفتم:-باور کن تو هیچ تقصیری توی این موضوع نداری.در حال رانندگی دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد و با سرخوشی خندید:-باشه...باشه...تسلیم. چرا دیگه میزنی؟-بچه که زدن نداره.-آره راست میگی بچه زدن نداره...وگرنه همین الان گوشت و میپیچوندم که با بزرگترت درست حرف بزنی.یادم رفت مثلا میخواستم احساسم رو تو نطفه خفه کنم و از فرصت استفاده کردم:-بردیا خان شاید مقصر نبودی که دارم طلاق میگیرم اما بخاطر اینکه من و توی خونه حبس کردی مقصر صد در صدی...باید امروز من و ببری بگردونی.-نمیشه پونیکا...همین الانم چون دیدم خیلی اصرار داری آوردمت بیرون. خیلی خطر کردم...ولی نمیشه که با خیال راحت ببرمت پارک بازی کنی یا مثلا رستوران...نمیشه.بغ کردم و چسبیدم به صندلی:-انقدر نمیشه، نمیشه نکن. خسته شدم انقدر زل زدم به در و دیوار...دلم نمیخواد دوباره برگردم خونه خوب...رفت توی فکر و چند لحظه بعد گفت:-خیلی خوب میبرمت یه جایی که هم یکم بهت خوش بگذره هم خطرناک نباشه.لبخندی به پهنای صورتم زدم و اجازه دادم هرجا که میخواست من رو ببره. اما وقتی جلوی یه باشگاه تیر اندازی توقف کرد از اینکه ساکت شدم پشیمون بودم.غر زدم:-من و آوردی باشگاهِ تیر اندازی؟-آره مگه چشه؟چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:-چش نیست و گوشه...اصلا تو تا حالا دختر بردی بیرون؟ دخترا از این جور جاها خوششون نمیاد.نمیدونم چرا شیطون خندید. نگاهی به ساختمون کرد و گفت:-راستش تا حالا نشده دخترارو ببرم بگردونم...میدونی چرا؟اجازه نداد به چراش فکر کنم و با همون خنده ی شیطونش به من نگاه کرد:-چون من نیازی ندارم دخترارو اول بگردونم...خودشون مستقیم میان خونم و توی رخت خوابم.بعدم لبخند مکش مرگ ما زد. فکم چسبید زمین و با تعجب نگاهش کردم. این از کی اینطوی بی حیا شده بود؟ انگار از دیشب که دوست شدیم حیا رو قورت داده بود یه آبم روش...منم که از اول عمرم حیا میا نداشتم.پوزخندی زدم و گفتم:-موندم شما مردا این اعتماد به نفس و نداشتید چیکار میکردید...گوشه ی لبم رو به دندون گزیدم و ابروهام رو انداختم بالا:-اگه اینارو میگی که من و ببری تو تخت خوابت باید بگم که کور خوندی.در حالی که با خنده از ماشین پیاده میشد گفت:-نوچ...تو اصلا سبکِ من نیستی.رفت بیرون ندید چجوری آتیش گرفتم. خوب بلد بود من و بسوزونه.توی دلم گفتم، بچه پررو همین دو دقیقه پیش داشت میگفت حس بدی داره و مقصره جداییمه بعد الان داشت باهام لاس میزد! فقط خدا خودش میدونست چه جونورایی رو خلق کرده. تقصیر خودمم بود اون که چیزی در مورد من نگفت من سریع خودم رو قاطی کردم...من حرف نزنم بخدا نمیگن لالم!-نمیای پایین؟با حواس پرتی نگاهش کردم:-چی؟-بیا پایین دیگه...از ماشین پیاده شدم و غرغر کردن و بیخیال شدم:-حالا جدی چرا آوردیم اینجا؟
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 77
بازدید ماه : 246
بازدید کل : 48784
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1